فصل آخر

ارکيده بهروزان
orkideh.behrouzan@ndos.ox.ac.uk

آتشی که به هراس گيرانده بودم داشت خاموش می شد ، و شرمی هم حتی نه ،‌در قبال روزهای رفته ، روزهای بی برگشت... ديشب خواب ديدم نشسته ام روی سکوی بلندی و دارم غزل می خوانم - بلند بلند - و شايد خودم غزل بودم و کسی مرا می خواند. دختری بين نرگسها می دويد، شکل خاطره من بود ، يا شايد خود من . گفتم « ای خدای نور و روشنايی ، نجاتم بده » و فکر کردم ديگر کدام نجات ، کدام راه .
حس کردم زمان دارد مثل يک ارابه می تازد ، اما به بيراهه . و ديدم حتی توانی ندارم که بياويزم به دامان لحظه های کميابی که می آمدند و می رفتند، و گذشته ای که رنگی از صفای آن خانه و صدای فواره ها و چلچله ها زيباترش می کرد . من کجا بودم ؟! همينهاست که می گويم دستم کوتاه شده از دنيای آدمهايی که کاش ، کاش می دانستند چقدر دوستشان دارم. حالا هر چقدر فکر می کنم يادم نمی آيد کدام ساعت بود که تصميم گرفتم آدمها را دوست بدارم و کدام دقيقه بود که همه نفرتها را فراموش کردم...گفته بودم « وقتی می نويسم حال خوشی دارم » و نخواستم بشنوم که کسی گفت «اين حرفها رو بريز دور دختر. نوشتن هم شد کار؟!» و نخواستم بدانم او که بود. چه فرقی می کرد؟ پدرم گنجينه فرهنگ بود . فرهنگ از نوع قانونمندش .نظم غريبی داشت و همه چيز را در چهارچوب تکنيک و منطق می پسنديد، حتی صدای ساز را ،‌حتی غزل را و حتی بوی امين الدوله های حياط را... و نگرانی اش خيلی هم غريب نبود . يکجوری از اسم هنر وحشت داشت، و از شکستن مرزهای عرف جامعه آن روزگار . اگرچه روشنفکری خاص خودش را داشت، تربيت شده دارالفنون بود و دلش می خواست من بروم فرنگ و طب بخوانم ، کاری که يوسف به جای من کرد . پدر از تلخکامی و بريدن از زندگی می ترسيد ، و چطور می شد ثابت کرد که هنر ، تلخکامی و بريدن از زندگی نيست ، که زنی که ساز ميزند هم می تواند آينده ای داشته باشد ، و هزار و يک چيز ديگر . من هم هيچوقت تلاش نکردم چيزی را ثابت کنم، چه فرقی می کرد ؟ عجيب است ، عجيب …و چرا حالا یادم افتاده که اینها را تعریف کنم ؟! دیشب خواب دیدم روی سکوی بلندی نشسته ام و غزل می خوانم و ـ توی همان خواب ـ ياد روزهای کلاس ادبيات و انشا افتادم . ‌خواندن انشايم که تمام می شد آقای سرشک ، معلم ادبياتمان ،‌ همانطور که از پنجره به بيرون خيره بود‌، می خواند : « چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن ـ به رخت نظاره کردن ، سخن خدا شنیدن ...» و می گفت « بیست » و من از اقاقی های حیاط مدرسه خوشه ای می چیدم و تا خانه می دویدم . آن روزها ، روزهای عشقهای ساده رنگی بود . روزهایی که انگار زمین و آسمان تصنیف می خواندند ؛روزهایی که انگار ته مانده های شرابی کهنه از محبت را سرکشیده بودند ...
دستم را گرفتم به نرده های باغ ، و خودم را جلو کشیدم . در قیژی صدا کرد . گفتم سرما هم بیداد کرده و « ها » کردم به دستهام . از زير درخت بيد رد شدم و حضور خودم را فراموش کردم . صدای قاری توی حياط پيچيده بود : « الرحمن ، علم القرآن » و من « الشمس و الضحاها » می شنيدم . « الشمس و الضحاها » بوی عزيز جان را می داد . همين عزيزی که نشسته بود روی تخت وسط حياط و مويه می کرد . مهری سعی می کرد آرامش کند
وای که عزيز چقدر لاغر شده بود، آن هم توی لباس سياه . دکتر نصرت هم بود ، با پسرش امير ، و بهجت خانم ، و همسايه ها ..همه بودند . دکتر نصرت ايستاده بود کنار در ، دست به سينه ، سرش را خم می کرد و از مردم تشکر می کرد . مايه انفعال و شرمندگی ما ، چرا دکتر نصرت ؟! يوسف هم کنارش بود ، با چه حالی... رفتم کنار حوض ، چرخ زدم . کسی نديد. گفتم چرا همه دنيا دارد توی مغزم وول می زند ؟اين همه خاطره ... خوب يادم هست سر ظهر بود. يک ظهر سرد زمستانی ، تل برف توی حياط‌ ، بوی شلغم پخته وشيشه های بخار کرده . يوسف افتاده بود توی همين حوض - ده يازده سال بيشتر نداشت - و من سه سالی از او بزرگتر شايد . عزيز دستپاچه و ترسيده بود ، فرياد می زد و با دست محکم روی پاش می کوبيد . يکمرتبه امير نصرت آمد ، بچه ها خبرش کرده بودند ، يوسف را کشيد بيرون ، عزيز را آرام کرد ، اما يک نگاه هم به من نکرد که رفتم و پتو آوردم و پيچيدم دور شانه های يوسف . امير کی بزرگ شده بود ؟! فرق کرده بود . در چشمهاش صلابتی اسطوره ای خانه کرده بود که برای همه ما پايان عهد بازيهای دسته جمعی و يارکشی های هميشگی را رقم می زد. بعدها بزرگتر هم شد ، به چشم همه و به چشم من . بخصوص وقتی که مدرسه طب را تمام کرد و توی محل خودمان ، کنار دواخانه شفا، مطب زد ، و بعد آمد به خواستگاری من . من کجا بودم ؟
روزی که اولين شعر من توی مجله ادب چاپ شد ، پدرش به ديدن ما آمد . مرا مثل دختر خودش دوست داشت . شبی که پدرم مرد ، عمه جان زيور بالای سرش قرآن می خواند. عزيز و بقيه دور رختخواب پدرم نشسته بودند و گريه می کردند . يوسف بی صدا گريه می کرد ، باران تندی می باريد . دكتر نصرت آمد و من و يوسف را برد خانه خودشان . بعدها هم در حق ما پدری کرد . هروقت وارد خانه ما ميشد می پرسيد :« صبا جان کجاست ؟ » ...و من کجا بودم ؟! چقدر دارم پراکنده می گويم. همه چيز تقدير بود ، نه شگفتی داشت ، نه هياهو . من می نوشتم و می خواندم ، همه چيز از مولانا تا عطار، تا حتی مجله هايی که تک و توک شعرهايی چاپ می کردند ، و بعد تر فروغ آفريده می شد و کلمه هايش در زندگی من می دويد . من می نوشتم و می خواندم ، اما بی صدا . قائله مسکوت مانده بود ...
از کنار حوض گذشتم و حضور خودم را بياد آوردم . روزی که توی آن مجله از شعر من تقدير شد ، هم خوشحال بودم هم غمگين. عزيز توی حياط روی تخت نشسته بود و با بادبزن حصيری خودش را باد می زد . پدرم کمی آنطرف تر سينی کاهو و سکنجبين را نگاه می کرد . در هم بود . من از در وارد شدم ، عزيز اشاره کرد که بروم توی اتاق، و اشاره کرد به پدر. يک چيزی توی گلوم گره خورد . آمدم تو . مجله را پرت کردم کنار ايوان . يوسف بعدها می گفت « ناراحتی پدر از اين بود که خودسری کردی و او را هم در جريان نگذاشتی » خواستم بگويم چطور می گذاشتم ؟ پدر آرزو داشت من طبيب شوم ، و حالا... اما نگفتم . هيچوقت نگفتم . ترسيدم چيزی از احترام و عشقی که به پدر داشتم کم شود . ترسيدم بتی که با دست خودم ساخته بودم بشکند . ترسيدم ديگر دوستم نداشته باشد. و داشت ، خيلی زياد . فقط هيچوقت چيزی نمی گفت که به دلش راه پيدا کنی . خلوت نفوذناپذيری داشت . عصر همان روز دکتر نصرت و خانواده اش آمدند به ديدن ما ، با گل و شيرينی . انگار بزرگ شده بودم ، هفدهمين بهار بود، و من استخوان ترکانده بودم...
در حياط جای سوزن انداختن نبود . کسی مرا صدا کرد ، به فريادی بلند . خواستم جواب بدهم ، اما نتوانستم . نبودم . بودم و نبودم . فرياد زدم و از پله ها دويدم بالا ی ايوان تا جلوی تخت چوبی که با مهری روش عروسک بازی می کرديم، و شبهای تابستان ، من و يوسف روی همين تخت از ترس عزيز خودمان را به خواب می زديم ، و بعد که صدای نفسهای عزيز سنگين و شمرده می شد ، چشمهامان را باز می کرديم و يکريز حرف می زديم . همين تختی که حالا عزيز روش نشسته بود و زنجموره می کرد . فرياد زدم ، اما کسی نشنيد . کسی نديد . عزيز شکسته شده بود . يوسف مثل درختی که خم شود و خم بماند ، خم مانده بود . زنش کنار عزيز نشسته بود ، سرش را پايين انداخته بود و به من فکر می کرد . همه گريه می کردند ، حتی يوسف ، حتی امير . و من فکر کردم که چقدر گريه يک مرد تلخ است ، تلخ . و گفتم خدايا نگذار بانی اين همه تلخی شوم . دلم خواست که فقط يک لحظه عزيز را در آغوش می کشيدم و بوی پيراهنش را فرو می بردم ، بوی « الشمس و الضحاها ...» . شبهای عاشورا تاسوعا با يوسف و مهری - دختر بهجت خانم - می رفتيم دسته تماشا کنيم . من چادر توری م را که عزيز پارچه اش را از کربلا آورده بود ، سرم می کردم و جلوی در حياط می ايستادم... « مکن ای صبح طلوع...علم دار نيامد ...» و من اشک ميريختم. يادم نيست برای چه . شايد برای دايی عبدالله که زنش فوت کرد و چهار تا بچه قد و نيم قد روی دست او گذاشت. شايد برای عزيز ، که درد قلبش خوب شود . شايد برای مهری ، که پدرش داشت به زور شوهرش می داد به پسر حاج محسن شال فروش . و شايد هم برای پدر ، بلکه نرم شود و مرا که آرزوهاش را به باد داده بودم ببخشد و از خطاهام بگذرد. عاشورای چند سال بعد ، عزيز درست جای من ايستاده بود و اشک می ريخت ، اما نه برای دايی عبدالله ، نه برای مهری ،‌ نه برای پدر، بلکه برای من - برای من که دکترها و نذر و نيازها جوابم کرده بودند - برای من که پوست و استخوان شده بودم ،‌ برای تک دخترش که « هنوز از زندگی چيزی نديده بود... »
حياط پر از آدم بود . ياد شبهای چهارشنبه سوری افتادم که فالگوش می ايستاديم . مهری می گفت « يکی گفت مبارکه ، نکنه عروسی من سر بگيره ؟ ...» و من می گفتم « يکی گفت مبارکه ، حتما کتاب من چاپ می شه ...» هرکس به دل خودش می گرفت. حالا کدام دل اما ؟! ... از روی آتش می پريديم « سرخی تو از من ،‌ زردی من از تو ...» و من نگاه می کردم به شعله های رقصان ، و در دل دعا می کردم...خدايا درد همه را دوا کن ...
باز ياد آتش خودم افتادم که داشت سرد می شد. گفتم ديگر نيستی که ببينی چطور دارم « ها » می کنم به دستهام بلکه گرم شوم ... چشم چرخاندم و همه صورتها را از نظر گذراندم . عزيز ، يوسف و زنش ، مهری با پسر شيرخوارش در بغل ، بهجت خانم ، امير ، پدرش ، همسايه ها ، فاميل ، مردم غريبه و آشنا ... همه بودند و من نبودم . حس کردم غريب نيست که گاهی آدم باشد و هيچکس متوجه بودنش نباشد . مگر نمی شود در ياد اينهمه آدم زنده بود ؟ و من بودم . صدای قاری توی گوشم می پيچيد . هوا سوز سردی داشت ، و عکس من روی حجله جلوی در می خنديد . مثل همان دختری که ديشب در خواب ديدم ، شايد خود من بود ، ياخاطره من ، نمی دانم ..
از آتشم فقط بوی دود مانده بود .

پاييز ۱۳۷۴
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30746< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي