|
آتشی که به هراس گيرانده بودم داشت خاموش می شد ، و شرمی هم حتی نه ،در قبال روزهای رفته ، روزهای بی برگشت... ديشب خواب ديدم نشسته ام روی سکوی بلندی و دارم غزل می خوانم - بلند بلند - و شايد خودم غزل بودم و کسی مرا می خواند. دختری بين نرگسها می دويد، شکل خاطره من بود ، يا شايد خود من . گفتم « ای خدای نور و روشنايی ، نجاتم بده » و فکر کردم ديگر کدام نجات ، کدام راه . حس کردم زمان دارد مثل يک ارابه می تازد ، اما به بيراهه . و ديدم حتی توانی ندارم که بياويزم به دامان لحظه های کميابی که می آمدند و می رفتند، و گذشته ای که رنگی از صفای آن خانه و صدای فواره ها و چلچله ها زيباترش می کرد . من کجا بودم ؟! همينهاست که می گويم دستم کوتاه شده از دنيای آدمهايی که کاش ، کاش می دانستند چقدر دوستشان دارم. حالا هر چقدر فکر می کنم يادم نمی آيد کدام ساعت بود که تصميم گرفتم آدمها را دوست بدارم و کدام دقيقه بود که همه نفرتها را فراموش کردم...گفته بودم « وقتی می نويسم حال خوشی دارم » و نخواستم بشنوم که کسی گفت «اين حرفها رو بريز دور دختر. نوشتن هم شد کار؟!» و نخواستم بدانم او که بود. چه فرقی می کرد؟ پدرم گنجينه فرهنگ بود . فرهنگ از نوع قانونمندش .نظم غريبی داشت و همه چيز را در چهارچوب تکنيک و منطق می پسنديد، حتی صدای ساز را ،حتی غزل را و حتی بوی امين الدوله های حياط را... و نگرانی اش خيلی هم غريب نبود . يکجوری از اسم هنر وحشت داشت، و از شکستن مرزهای عرف جامعه آن روزگار . اگرچه روشنفکری خاص خودش را داشت، تربيت شده دارالفنون بود و دلش می خواست من بروم فرنگ و طب بخوانم ، کاری که يوسف به جای من کرد . پدر از تلخکامی و بريدن از زندگی می ترسيد ، و چطور می شد ثابت کرد که هنر ، تلخکامی و بريدن از زندگی نيست ، که زنی که ساز ميزند هم می تواند آينده ای داشته باشد ، و هزار و يک چيز ديگر . من هم هيچوقت تلاش نکردم چيزی را ثابت کنم، چه فرقی می کرد ؟ عجيب است ، عجيب …و چرا حالا یادم افتاده که اینها را تعریف کنم ؟! دیشب خواب دیدم روی سکوی بلندی نشسته ام و غزل می خوانم و ـ توی همان خواب ـ ياد روزهای کلاس ادبيات و انشا افتادم . خواندن انشايم که تمام می شد آقای سرشک ، معلم ادبياتمان ، همانطور که از پنجره به بيرون خيره بود، می خواند : « چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن ـ به رخت نظاره کردن ، سخن خدا شنیدن ...» و می گفت « بیست » و من از اقاقی های حیاط مدرسه خوشه ای می چیدم و تا خانه می دویدم . آن روزها ، روزهای عشقهای ساده رنگی بود . روزهایی که انگار زمین و آسمان تصنیف می خواندند ؛روزهایی که انگار ته مانده های شرابی کهنه از محبت را سرکشیده بودند ... دستم را گرفتم به نرده های باغ ، و خودم را جلو کشیدم . در قیژی صدا کرد . گفتم سرما هم بیداد کرده و « ها » کردم به دستهام . از زير درخت بيد رد شدم و حضور خودم را فراموش کردم . صدای قاری توی حياط پيچيده بود : « الرحمن ، علم القرآن » و من « الشمس و الضحاها » می شنيدم . « الشمس و الضحاها » بوی عزيز جان را می داد . همين عزيزی که نشسته بود روی تخت وسط حياط و مويه می کرد . مهری سعی می کرد آرامش کند وای که عزيز چقدر لاغر شده بود، آن هم توی لباس سياه . دکتر نصرت هم بود ، با پسرش امير ، و بهجت خانم ، و همسايه ها ..همه بودند . دکتر نصرت ايستاده بود کنار در ، دست به سينه ، سرش را خم می کرد و از مردم تشکر می کرد . مايه انفعال و شرمندگی ما ، چرا دکتر نصرت ؟! يوسف هم کنارش بود ، با چه حالی... رفتم کنار حوض ، چرخ زدم . کسی نديد. گفتم چرا همه دنيا دارد توی مغزم وول می زند ؟اين همه خاطره ... خوب يادم هست سر ظهر بود. يک ظهر سرد زمستانی ، تل برف توی حياط ، بوی شلغم پخته وشيشه های بخار کرده . يوسف افتاده بود توی همين حوض - ده يازده سال بيشتر نداشت - و من سه سالی از او بزرگتر شايد . عزيز دستپاچه و ترسيده بود ، فرياد می زد و با دست محکم روی پاش می کوبيد . يکمرتبه امير نصرت آمد ، بچه ها خبرش کرده بودند ، يوسف را کشيد بيرون ، عزيز را آرام کرد ، اما يک نگاه هم به من نکرد که رفتم و پتو آوردم و پيچيدم دور شانه های يوسف . امير کی بزرگ شده بود ؟! فرق کرده بود . در چشمهاش صلابتی اسطوره ای خانه کرده بود که برای همه ما پايان عهد بازيهای دسته جمعی و يارکشی های هميشگی را رقم می زد. بعدها بزرگتر هم شد ، به چشم همه و به چشم من . بخصوص وقتی که مدرسه طب را تمام کرد و توی محل خودمان ، کنار دواخانه شفا، مطب زد ، و بعد آمد به خواستگاری من . من کجا بودم ؟ روزی که اولين شعر من توی مجله ادب چاپ شد ، پدرش به ديدن ما آمد . مرا مثل دختر خودش دوست داشت . شبی که پدرم مرد ، عمه جان زيور بالای سرش قرآن می خواند. عزيز و بقيه دور رختخواب پدرم نشسته بودند و گريه می کردند . يوسف بی صدا گريه می کرد ، باران تندی می باريد . دكتر نصرت آمد و من و يوسف را برد خانه خودشان . بعدها هم در حق ما پدری کرد . هروقت وارد خانه ما ميشد می پرسيد :« صبا جان کجاست ؟ » ...و من کجا بودم ؟! چقدر دارم پراکنده می گويم. همه چيز تقدير بود ، نه شگفتی داشت ، نه هياهو . من می نوشتم و می خواندم ، همه چيز از مولانا تا عطار، تا حتی مجله هايی که تک و توک شعرهايی چاپ می کردند ، و بعد تر فروغ آفريده می شد و کلمه هايش در زندگی من می دويد . من می نوشتم و می خواندم ، اما بی صدا . قائله مسکوت مانده بود ... از کنار حوض گذشتم و حضور خودم را بياد آوردم . روزی که توی آن مجله از شعر من تقدير شد ، هم خوشحال بودم هم غمگين. عزيز توی حياط روی تخت نشسته بود و با بادبزن حصيری خودش را باد می زد . پدرم کمی آنطرف تر سينی کاهو و سکنجبين را نگاه می کرد . در هم بود . من از در وارد شدم ، عزيز اشاره کرد که بروم توی اتاق، و اشاره کرد به پدر. يک چيزی توی گلوم گره خورد . آمدم تو . مجله را پرت کردم کنار ايوان . يوسف بعدها می گفت « ناراحتی پدر از اين بود که خودسری کردی و او را هم در جريان نگذاشتی » خواستم بگويم چطور می گذاشتم ؟ پدر آرزو داشت من طبيب شوم ، و حالا... اما نگفتم . هيچوقت نگفتم . ترسيدم چيزی از احترام و عشقی که به پدر داشتم کم شود . ترسيدم بتی که با دست خودم ساخته بودم بشکند . ترسيدم ديگر دوستم نداشته باشد. و داشت ، خيلی زياد . فقط هيچوقت چيزی نمی گفت که به دلش راه پيدا کنی . خلوت نفوذناپذيری داشت . عصر همان روز دکتر نصرت و خانواده اش آمدند به ديدن ما ، با گل و شيرينی . انگار بزرگ شده بودم ، هفدهمين بهار بود، و من استخوان ترکانده بودم... در حياط جای سوزن انداختن نبود . کسی مرا صدا کرد ، به فريادی بلند . خواستم جواب بدهم ، اما نتوانستم . نبودم . بودم و نبودم . فرياد زدم و از پله ها دويدم بالا ی ايوان تا جلوی تخت چوبی که با مهری روش عروسک بازی می کرديم، و شبهای تابستان ، من و يوسف روی همين تخت از ترس عزيز خودمان را به خواب می زديم ، و بعد که صدای نفسهای عزيز سنگين و شمرده می شد ، چشمهامان را باز می کرديم و يکريز حرف می زديم . همين تختی که حالا عزيز روش نشسته بود و زنجموره می کرد . فرياد زدم ، اما کسی نشنيد . کسی نديد . عزيز شکسته شده بود . يوسف مثل درختی که خم شود و خم بماند ، خم مانده بود . زنش کنار عزيز نشسته بود ، سرش را پايين انداخته بود و به من فکر می کرد . همه گريه می کردند ، حتی يوسف ، حتی امير . و من فکر کردم که چقدر گريه يک مرد تلخ است ، تلخ . و گفتم خدايا نگذار بانی اين همه تلخی شوم . دلم خواست که فقط يک لحظه عزيز را در آغوش می کشيدم و بوی پيراهنش را فرو می بردم ، بوی « الشمس و الضحاها ...» . شبهای عاشورا تاسوعا با يوسف و مهری - دختر بهجت خانم - می رفتيم دسته تماشا کنيم . من چادر توری م را که عزيز پارچه اش را از کربلا آورده بود ، سرم می کردم و جلوی در حياط می ايستادم... « مکن ای صبح طلوع...علم دار نيامد ...» و من اشک ميريختم. يادم نيست برای چه . شايد برای دايی عبدالله که زنش فوت کرد و چهار تا بچه قد و نيم قد روی دست او گذاشت. شايد برای عزيز ، که درد قلبش خوب شود . شايد برای مهری ، که پدرش داشت به زور شوهرش می داد به پسر حاج محسن شال فروش . و شايد هم برای پدر ، بلکه نرم شود و مرا که آرزوهاش را به باد داده بودم ببخشد و از خطاهام بگذرد. عاشورای چند سال بعد ، عزيز درست جای من ايستاده بود و اشک می ريخت ، اما نه برای دايی عبدالله ، نه برای مهری ، نه برای پدر، بلکه برای من - برای من که دکترها و نذر و نيازها جوابم کرده بودند - برای من که پوست و استخوان شده بودم ، برای تک دخترش که « هنوز از زندگی چيزی نديده بود... » حياط پر از آدم بود . ياد شبهای چهارشنبه سوری افتادم که فالگوش می ايستاديم . مهری می گفت « يکی گفت مبارکه ، نکنه عروسی من سر بگيره ؟ ...» و من می گفتم « يکی گفت مبارکه ، حتما کتاب من چاپ می شه ...» هرکس به دل خودش می گرفت. حالا کدام دل اما ؟! ... از روی آتش می پريديم « سرخی تو از من ، زردی من از تو ...» و من نگاه می کردم به شعله های رقصان ، و در دل دعا می کردم...خدايا درد همه را دوا کن ... باز ياد آتش خودم افتادم که داشت سرد می شد. گفتم ديگر نيستی که ببينی چطور دارم « ها » می کنم به دستهام بلکه گرم شوم ... چشم چرخاندم و همه صورتها را از نظر گذراندم . عزيز ، يوسف و زنش ، مهری با پسر شيرخوارش در بغل ، بهجت خانم ، امير ، پدرش ، همسايه ها ، فاميل ، مردم غريبه و آشنا ... همه بودند و من نبودم . حس کردم غريب نيست که گاهی آدم باشد و هيچکس متوجه بودنش نباشد . مگر نمی شود در ياد اينهمه آدم زنده بود ؟ و من بودم . صدای قاری توی گوشم می پيچيد . هوا سوز سردی داشت ، و عکس من روی حجله جلوی در می خنديد . مثل همان دختری که ديشب در خواب ديدم ، شايد خود من بود ، ياخاطره من ، نمی دانم .. از آتشم فقط بوی دود مانده بود .
پاييز ۱۳۷۴ |
|